روزگار غریب؛ "به بهانه پرواز ملکوتی سردار شاه‌حسینی"
چه کسی حرمت خون شهدا را نگه می دارد
از خون جوانان وطن لاله دمیده


از روی سکوی وسط حیاط بلند شدم و گفتم برادر شاه­‌حسینی کجا با این عجله؟

- دارم میرم پادگان کرخه، سری به بچه­‌ها بزنم

- منم بیام؟

- دوست داری بیا ولی خونت گردنت خودت

- یعنی چی؟

- یعنی عراق پادگان را زیر نظر داره و مدام گلوله توپ نثارش می­کند.

- بند اسلحه ژ3 را روی شانه­ام انداختم  و سریع در ماشین را بازکردم و کنار دستش نشستم.

تا رسیدن به باند اضطراری هوایپیما که قبل از پادگان بود حدود بیست دقیقه­ای توی راه بودیم. اول باند که رسیدیم گفت برادر بهداروند بلدی اشهد بخونی؟

- اشهد چیه؟

- شهادتین؟

- چطور مگه؟

- الان گلوله‌­های عراقی به استقبالمان میان.

- بی خیال بابا

- وسط باند که ماشین رسد اولین گلوله در کنار جاده روی زمین نشست و صدای مهیبی بلند شد. ناخودآگاه سرم را روی زانوهایم بردم و گفتم یاعلی

حسن در حالی که می­خندید گفت چی شده؟

- مگه نمی­بینی؟

- چی رو؟

- گلوله ها رو؟

- بی­خیال بابا

- حسن پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت به طرف انتهای باند حرکت کرد. سرپیچ که دست راست آن پادگان کرخه بود توقفی کرد. بالای یک وانت نیسان، مجتبی اکبری و حمید صالح­نژاد پشت یک تیربار کالیبر 50 نشسته بودند. آن روزها حمید صالح­نژاد را نمی­شناختم. مجتبی از بچه­‌های سپاه اندیمشک بود. هر دو لباس سبز سپاه رو به عراق آماده نشسته و جلو را نگاه می­کردند.

حسن از مجتبی پرسید چه خبر؟

- می­بینی که.

- از کی شروع کرده؟

- کی نداره. کارش اینه

عده زیادی ارتش، سپاهی و نیروهای مردمی پشت برآمدگی­‌های طبیعی دراز کشیده بودند و جلویشان را نگاه می­کردند که عراقی ها از پل عبور نکنند.

با بچه­‌ها خداحافظی کردیم و وارد پادگان شدیم و حسن سریع کارهایش را کرد و به شهر برگشتیم.

در راه حرفی نمی­زد، فقط گاهی می­گفت خدا کنه عراقی­ها از پل کرخه عبور نکنند. او این حرف را می­زد و تند تند سیگار می­کشید. تمام کابین ماشین پر از دود سیگار شده بود. این اولین هم­نشینی من و حسن بود. بعدها حسن به عنوان فرماندهی ایست و بازرسی سپاه اندیمشک منصوب شد که مقر فرماندهی او دو کوهه بود. البته آن زمان هنوز دوکوهه، دوکوهه نشده بود. پادگانی ارتشی بود که مدتی بعد زین­الدین، متوسلیان، رئوفی وارثین آن شدند و محل تجمع نیروهای رزمنده برای عملیات فتح­المبین شد. در سال 1361 بعد از عملیات بیت­‌المقدس به اهواز جهت دوره سپاه رفتم. هم­دوره‌­­ای­‌هایم بهمن بیرم­وند، جهان­بخش قلاوند، محمدرضا قنبری، حسین چشمه­دارزاده، توکل مریدی و عبدالله سگوند (فاطمی) بودند. از دوره آموزشی سپاه (دوره 23) که برگشتم فرمانده سپاه اندیمشک آقای صدیره مرا به عنوان قائم مقام حسن منصوب کرد و من راهی ایستگاه ایست و بازرسی شدم.

مدتها همراه حسن بودم و حال و حوصله خانه رفتن را نداشتم. بچه‌­های خوبی همراهمان بودند. گرفتن آدم­های ساواکی، ضد انقلاب، قاچاقچی و ... از کارهای روزانه ما بود. چند ماهی بعد حسن از آنجا رفت و از او بی­خبر شدم، ولی خاطرات شیرین همراهی با او هیچوقت فراموشم نمی­شد.

پس از چند سال که از جنگ گذشت عاقبت لشکر نشینان اجازه دادند که بچه­‌های اندیمشک هم گردانی مستقل از خودشان داشته باشند. در پدافندی دوم فاو در سال 1365 حسن شاه حسینی را فرمانده گردان حمزه ­‌سیدالشهداء قرار دادند. او فرماندهی گردان را بر عهده گرفت و خدمات زیادی به بچه­‌های گردان نمود. هنوز اذیت و آزارهای گودرز مرادی و بهمن بیرم­وند در آوردن آتش عراقی­ها روی خاکریز و داد و بیداد حسن فراموشم نشده است.

حسن، با تمام وجود به نیروها احترام می­‌گذاشت و هر بی­‌احترامی را بر نمی­‌تافت و سریع برخورد می­کرد. یادش بخیر وقتی امین آرام با گودرزی مرادی و چند نفر دیگر برخورد کرده بود، حسن تا از راه رسیده پشت نیروها را گرفت و قدری بگو و مگو با امین کرد.

جنگ با تمام فراز و نشیب جلو می­‌رفت و حسن با اخلاص تمام کار می­کرد.

او برایش فرماندهی و نیروی ساده بودن فرقی نمی­کرد. این را نه من که همه بچه­‌های جنگ که او را می­شناسند شهادت می­دهند.

بعد از چند سال حسن فرماندهی تیپ بیت­ المقدس را بر عهده گرفت که بهمن بیرم­وند معاون اطلاعات او بود.

جنگ مثل یک خواب یک دفعه به پایان رسید و وقتی بیدار شدیم که امام جام زهر را سرکشیده بود و ما متحیّر و حیران ایستاده بودیم.

حسن با اتمام جنگ مثل حاج داوود کریمی به شهرک صفی­‌آباد برگشت و کار اصلی خودش را شروع کرد و او این بار روی زمین، جهاد دیگری را شروع کرد.

هرکس که او را روی زمین در حالی که چکمه­‌هایش را بالاکشیده بود می­دید باورش نمی­شد که این مرد، مرد روزهای غربت جنگ و جهاد بوده است. از خودنمایی دور بود.

بعد از سالیان سال همراه محسن نوراحمدی، علی‌­اصغر رستمی، علی­رضا خداترس و جعفر معافی یک شب راهی منزلشان شدیم. با کلی پرس و جو عاقبت منزلش را در شهرک صفی­‌آباد دزفول پیدا کردیم.

وقتی زنگ در خانه­‌اش را زدیم طبق معمول با خنده در را باز و با همه دست داد و روبوسی کرد.

وقتی دستش را به طرفم دراز کرد گفت حاجی منو می­شناسی؟

- نه والله

- جدی میگی؟

- خدا شاهده

- آخه چرا؟

- پیری دیگه

- من غیر دیگرانم

- چه طور؟

- من معاونت بودم.

- تو کی هستی؟

- من بهداروندم

او مرا محکم بغل کرد و در حالی که گریه­ام گرفته بود گفتم یعنی میشه این­قدر پیر شده باشی که مرا نشناسی؟

- حالا ناراحت نشو.

شاید دو ساعتی منزلش بودیم. همان حسن جنگ بود- از دنیا در دور و برش هیچ خبری نبود. وقتی از او سؤال کردم چه می­کنی؟ دستهایش را باز کرد و نشانم داد و گفت بیل­زنی در وسط زمین کشاورزی.

خندیدم و گفتم یک آقایی کن و زمین دل ما را هم یک بیل بزن.

شاید دو ماهی گذشت که سرو کله حسن در یکی از نشست­های دیدار با خانواده شهدا که هر هفته می­رویم پیدا شد.

همه از دیدن او چقدر خوشحال شدند. او در این جلسه هیچ حرفی نزد. تنها حرف­های بچه­‌هارا گوش می­داد و سرش را تکان می­داد. شاید خاطرات شیرین جنگ یادش می­آمد.

این آخرین من و حسن بود.

حدود 4 ماه پیش در ستاد کل نیروهای مسلح وقتی سردار خادم­‌الحسینی که پسرعموی حسن می­باشد را دیدم، سراغش را گرفتم و او گفت حسن بنده خدا مریض است. برایش دعا کنید.

امروز 9/10/91 در حالی که نماز صبحم را خواندم و داشتم برای درس راهی حرم حضرت معصومه می­شدم تلفنم را چک کردم. یک پیامک برایم از طرف سردار شاه­‌حسینی آمده بود:

«پرواز فرمانده دفاع مقدس حسن شاه­‌حسین گرامی باد. مراسم تشییع ساعت 14 امروز در شهرک صفی­‌آباد»

دو زانو روی زمین نشستم و شاید ده بار متن را خواندم. باورم نمی­شد که حسن رفته باشد. حسن حجت خدا و امام و جنگ بر ما بود.

حسن به ما داشت یاد می­داد دنیا ماندنی نیست.

حسن داشت بما می­گفت گول دنیا را نخورید.

با کمال ناراحتی پیامک را برای سردار گرجی، محسن نوراحمدی، جمالی و رستمی فوروارد کردم.

نیم­‌ساعت بعد سردار گرجی زنگ زد و در حالی که بغض کرده بود پرسید حسن کی رفت؟

- همین دیشب

- برنامه­‌ای قرار بده برویم جنوب و سری به منزلش بزنیم.

گوشی را که قطع کردم، از خیر درس و بحث گذشتم و نشستم در رثای این مرد روزگار غریب دل­نوشته­ای را نگاشتم. امیدوارم رفتن حسن، ما را از خواب بیدار کند.

امیدوارم رفتن حسن، کینه­‌های ما را از هم پاک کند. رفتن خبر نمی­کند. شاید این بی­خبری تلنگری به غیرت خفته ما باشد.

شاید پرواز ناگهانی حسن بهانه­ای باشد که فکر کنیم شاید نفر بعدی حسن، من باشم.

شاید به قول بهمن که در جواب پیامکم نوشته بود: «شاید درسی برای ما باشد» ما قدری متنبه شویم.

اصلاً دوست ندارم وقتی حسن، احمد و ... دیگران می­روند برای یکی دو روز همه با هم مهربان باشیم و خداترس شویم.

یادمان که نرفته ما مردم روزگار غریب هستیم و دنیا نباید بین ما خانه­ای به بزرگی خودش بسازد.

برای حسن آرزوی علو درجات می­کنم و برای خانواده­اش طلب صبر و اجر.

نمی­دانم قرعه بعدی به نام چه کسی زده می­شود. خدا کند من باشم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:شهدا,
ارسال توسط مهدی آئین پرست
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 183
بازدید هفته : 209
بازدید ماه : 493
بازدید کل : 16355
تعداد مطالب : 138
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1